محمدمحمد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

خاطرات بالام

9 ماه قبل از تولد بالام

1392/2/31 18:09
نویسنده : مامانی
3,911 بازدید
اشتراک گذاری

دریکی ازروزهای سرد وزمستانی من وهانی جون می خواهیم وبلاگی برای محمدم باعنوان

محمدبالام راه اندازی کنیم.

میخواهم اول از26تیرماه 90 ازیک شب عزیز ،شب نیمه شعبان شروع کنم:

 

نیمه ی شعبان گل نرگس شکفت                               

چلچله از شادمانی شب نخفت

 

آبشار یک لحظه آرام شد ، نریخت                                       

تا که رازش با گل نرگس بگفت

 

سرو حیران شد از آن فر و جلال                                        

ماه فرو مانده در آن حسن جمال

 

آن شب خودمان را برای جشن نیمه شعبان آماده ونماز امام زمان (عج) که دو سال بود که درخانه

آقاجون برگزار می شد آماده می کردیم.آن شب من حال عجیبی داشتم،احساس خستگی زیادی

می کردم. درسته ازوقت پریم گذشته بود ولی زیاد اهمیت نمی دادم، چون باور نمی کردم به این

زودی مادر شوم.اون روز بعد ازنماز خانم ها که دراین وقت ها کنجکاوند ازحالم می پرسیدند و

می گفتند چه خبر....تعجب

و من میگفتم سرماخوردم. آخه یه ماه بود که به کلاس شنا میرفتم گفتم شاید حساسیت کردم

و خلاصه بعد ازنمازخانم ها برایم دعاکردند تا سال بعد مادر شوم ویک کیک بزرگ برای سلامتی آقا

بپزیم.

قربون آقا برم که دعایم زود مستجاب شد.

فرداش که آزمایش رفتم دیدم جواب آزمایش مثبته ولی باور نمی کردم.می گفتم باید جواب تیتراژ

سونوگرافی رو ببینم وقلب جنین هم بزند تا باورکنم که..........

 

28 تیرماه به تبریز پیش دکترم ،دکترمحمدتقی حمیدیه که تازه ازآمریکا برگشته بودرفتیم

تا سونوگرافی بنویسد.

چه سخته تو نوبت سونو نشستن و ازآن سخت تراسترس ودلهره ای که سونومیشوی وجوابشو میدنه.

آدم میمیرد وزنده می شود.

بالاخره ساعت 13.30 جواب سونو رو گرفتیمو رفتیم پیش دکتر.درسته که تصویری شبیه

ساک حاملگی دیده می شد ولی دکتر گفت 2هفته بعد باید دوباره سونو شوی تا قلب نوزاد دیده شود.

اینم عکس دکترحمیدیه که خداوند عمرچنین دکترایی رو زیاد کنه که مریضا به چنین دکترهایی

نیاز دارند.. که واسه بالام خیلی زحمت کشیده.دکتر سلامت باشیبغلبغل

دکترحمیدیه

 ماه اول و دوم

بالاخره این 2هفته بادعا واسترس سپری شد ومن وبابایی پیش دکتر حمیدیه رفتیم تاسونو بنویسد

این بار عمه جون امیرحسین هم بامابودن بالاخره  دکتر جواب سونو رو داد وبابایی زودتر جوابو گرفت

و نگاش کرد و دید بله یک جنین زنده ومتحرک باضربانات قلبی منظم مشاهده می شود

و ماخوشحال از جواب دکتر به مرند برگشتیم وحالا افکارم آرام شده و دیگر نمیخواهم جز به موجودی

که تپش خود را دروجودم آغاز کرده فکر کنم واین دوماه را با تبریکات دوستان وآشنایان سپری کردم.

ماه سوم وچهارم

دراواخرماه سوم و آغاز ماه چهارم من پیش دکترم برای کنترل رفتم و دکتر بعد ازمعاینه برایم دوباره

سونو نوشت نمی دانم چرا باز استرس داشتم استرسو زمانیکه دکتر سونو میکرد به خودم جرات دهم واز

دکتر بپرسم جنین سالمه سوال که دکتر گفت بله و ضربان قلب جنینو ازدستگاه پخش کرد وگفت حالا آرام

شدی.بعدا قبل از اینکه خودم بخوام گفت احتمالا جنس جنین Male هست که اینبار بیشتر ازقبل

خوشحال شدم، نمیدانم چرا ولی همیشه ازخدا میخواستم یه کاکل ذری سالم بده و....

ماه پنجم و ششم

این دوماه هم به خوبی وخوشی سپری شد ومن بیشتر اوقات خودم رو به دید وبازدید و کلی جشن

های عروسی سپری کردم که این ها ازخوش قدمی بالام بود...

ماه هفتم (انتخاب نام بالام)

دریکی ازاین روزها بود که مادرشوهرم زنگ زد گفت که چه نامی برای نوه مون

انتخاب کردین چون بابابزرگش میخواد سفارش بده اسمشو روی طلا حک کنه

من گفتم:هرچه بزرگترا وباباییش تصمیم بگیرن

ولی بابایی ازم پرسید که خودت چی میخوای؟ منم که ازقبل تو دلم اسم مبارک محمدو انتخاب کرده

بودم گفتم محمد

بابایی گفت همون محمد

وما اینو به بقیه خبر دادیم و نام محمد روی طلا حک شد.........

ماه هشتم(خرید سیسمونی)

و ما برای خرید سیسمونی باپدرومادرم به تبریز رفتیم وازکلی فروشگاه سیسمونی وسرویس خواب

بارنگ های مختلف دیدن کردیم.چون بابایی ومن عاشق وطرفدار تیم تیراختور بودیم تصمیم گرفتم که

رنگ سرویس وسیمونی بالام رو اکثرا قرمز سفارش دهم که بعد ازدوهفته به خونمون فرستادند و

من بعد ازاین خودمو با چیدمان وسایل وتزیین اتاق بالام مشغول کردمممممممم

  

 

 

 

 ماه نهم

ودیگر آخرای راهه ومن وبابایی وخانواده هامون صبرمون لبریز شده وبیشتر ازقبل برای تولد بالام

لحظه شماری می کنیم ومیخواهیم هرچه زودتر این هفته های آخرسپری بشن و روی ماه بالام را

 زودتر ببینیم. روزهای آخر این ماه مصادف با یه روزقشنگ ویه روز خوب برایم وبالام بود

وآن هم  :

 یکی تولد بابایی یعنی ١اسفند .ما آن شب برای بابایی جشن تولد باحضورخانواده هامون

گرفتیم و آرزو میکردیم ای کاش بالامون زودتر متولد میشد وپیشمون بود


بیر سبد قیرمیزی گول تقدیم ائدیرم سنه ،

دونیانین بو گوزل گونون ده کی سنین دوغوم گونون دو

 

روزی که به دنیا آمدی هرگز نمیدانستی زمانی خواهد رسید

 

که آرامش بخش روح و روان کسی هستی که با بودن تو دنیا برایش زیباتر است

 

بهانه ی زندگیم تولدت مبارک


 ودیگری یه هفته قبل ازتولد بالام مراسم خواستگاری وعقدکنون خاله جون که خاله جون

آرزو میکرد تورو زودتر تولباس عروسیش بغلت میکرد.

دسته گل عروسی خاله جون

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله رویا
1 بهمن 91 10:47
محمد جان خاله فدات شه.دوست دارم خاله جون