محمدمحمد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

خاطرات بالام

شگفتن این نوگل زیبا،دردشت زیبای مهربانی هاتان مبـــــارک

1391/12/24 21:35
نویسنده : مامانی
722 بازدید
اشتراک گذاری

درست یک هفته مونده به تولد بالام ، من وبابایی پیش دکترم (دکترعباسعلیزاده) رفتم تا روز عمل را

تعیین کنند که دکتر بدلیل مسافرت های عیدنوروز خواست که بعد ازتعطیلات یعنی پنجم فروردین

تعیین کند. ولی ما بادکتر صحبت کردیم که اگه موافقت کند قبل از عید و رفتن به مسافرت روز عمل

راتعیین کند.چون آخه ماعجله داشتیم بالام قبل ازعید بدنیا بیاد وعید نوروز را درکنارهم جشن بگیریم.

چون ٣٧هفته جنین تمام نشده بود مخالفت میکرد ولی بعد ازمشورت باچند دکتر دیگر، دکترا پیشنهاد

 کردند که مشکلی نیست. بالاخره روز ٢٣اسفند ١٣٩٠ را روز عمل تعیین کرد.

اینم آخرین سونو

 

بالاخره من دوشنبه دریکی ازروزهای برفی وزمستانی با بابایی دربیمارستان الزهراء تبریز بستری شدم.

بعدازملاقات ماماجون ودایی رضا وبابایی که پیشم بودن بادعای خیروسلامتی خداحافظی کردند ورفتند.

ومن تنهایی ازیه طرف نگران عمل وازطرفی ثانیه شماری میکردم که زودتر روی بالامو ببینم.

شب عمل یه دکتر رزیدنت بیهوشی برای مشاوره بیهوشی پیشم اومده بود وقتی شنید خودم هم

بیهوشی خوندم خوشحال شدومثل یه خواهر بامن درمورد عمل صحبت کرد واین ازنگرانی من کاست.

گفت فردا خودت تصمیم میگیری بی حسی کنیم یا بیهوشی....

فردا مرا ساعت ١٠صبح به اتاق عمل بردند ودکترم(عباسعلیزاده) پیشنهاد داد که روش بی حسی را

که برای جنین عوارض کمتری دارد انتخاب کنند.سر عمل من یکی ازدوستای گذشته وهمشهری ام

 رودیدم که سرعملم بود ومن خیلی خوشحال شدم وچندتا دکتر دیگه که ازاستادان بودند سرعملم

حاضر شدند وآنطور بامن صحبت کردند که من نفهمیدم عملم چه زود تموم شد.درست ساعت١٠.٣٠

صبح سه شنبه سال٩٠ دراتاق عمل ٢ متولد شدودوستم بالام را پیشم آورد وبهم نشون داد ومنم

ازخوشحالی وذوق زیاد گریه میکردم وازدوستم خواهش کردم که شماره تلفن بابایی رو بگیرند ومن

لحظه تولد بالام رو بهش اطلاع بدم.درست دربیرون اتاق عمل همه(باباجون وآقاجون،ماماجونا وخاله جون

وبابایی که نگران بودند بااین خبر خیلی خوشحال شدند. 

دراتاق عمل همه بهم تبریک گفتند ودکترم از نحوه عمل هم راضی بود که بعد ازعمل بایه جعبه شیرینی

که بابایی خریده بود اززحماتشون تشکر کردیم.

وقتی منو ازاتاق ریکاوری به بخش منتقل میکردند من چند نفر ازکارکنان اتاق عمل رو دیدم که بایک

چراغ الکلی جشن چهارشنبه سوری گرفته بودند.............

وقتی منو به بخش منتقل کردند اولین کسی رو که دیدم مادرشوهرم بود که لباس های بالام رو آورده

 بود و وقتی بالای سرم اومد پیشانی ام رابوسید وتبریک گفت ورفت پیش بالام. بعدازنیم ساعت

مادرشوهرم ومادرم به عنوان همراه تعویض میشدند.چون بیش ازیه نفر همراه قبول نمیکردند که دراین

 موقع خاله جون یواشکی باعجله عوض مامانم پیشم اومد  گفت طاقت نداشتم تاوقت ملاقات صبر کنم

وبهم تبریک گفت وخیلی ازدیدن من وبالام(محمد) خوشحال شد دراون لحظه بابایی تماس گرفت وگفت

به خاله جونش بگو عکس محمدو بگیره بیاره ماهم ببینیم.چون آقایان تاوقت ملاقات نمیتونستن بیان

واین هم اولین عکس محمدم یه ساعت بعد ازتولدگرفته شد.

 هوراهوراهوراهوراهوراهوراهوراهوراهوراهوراهوراهورا

وحالا ساعت ١٤.٣٠ وقت ملاقاته وهمه بیرون منتظرند تا بیان محمدومامانشو ببینن. به قول عمه هانی

همه طایفه اومده بودند اعم از آقاجونا،باجون،عمه ها،خاله وداییها،عموها،زن عموها وزن دایی ها و

امیرحسن ومهدیه جان که باکادوهاشون وتبریکاشون شرمندم کردند.

هوراهوراهوراهوراهوراهوراهوراهوراهوراهوراهوراهورا

اینم عکسایی که عمه هانی وقت ملاقات گرفته.

  

بعد ازیک روز ازتولد بالام صبح وقتی پرستاربخش به بچه ها رسیدگی میکرد جنس بچه هارا هم سوال

میکرد وبچه هایی که مذکربودند بااجازه والدینیشان برای ختنه می بردند ومن هم بااجازه بابایی این

سنت حسنه را انجام دادیم که بعدا درروز دهم تولد بالام بخاطر این سنت سور دادیمهوراهورا

وماعصر روز چهارشنبه سوری ازبیمارستان مرخص شدیم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)